درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 257
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 261
بازدید ماه : 380
بازدید کل : 76987
تعداد مطالب : 175
تعداد نظرات : 62
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


تو این روزای بی کسی دلم میگیره وقتی شبا کنار اون اروم میگیره ای خدا دلگیرم ازت بزار بمیرم نمیتونم که عشق مو با اون ببینم!!!!
دریافت کد قلب دنبال موس چت روم y خطاطي نستعليق آنلاين LOVE ME
کدهای عکس و تصویر

کد حرکت گل
♥وقتی تو هستی قلبم اروم میگیره♥
mohammad.samadi596@yahoo.com




به نام خدا

************************************************

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد.
بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره
. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم.
در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:
«پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 20:4 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

 دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...

يک شب وقتي اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد !

صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...

دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...

پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:

تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بياپائين ميخوام براي آخرين بار ببينمت ...

« خـــــيــــلـــــي خــــيـــــلــــــــي دوســــتـــتـــــدارم »



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:59 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

 

سیاوش همانطور که قاضی داشت حرف می زد سرش تو موبایلش بود و انگار داشت اس ام اس بازی می کرد !
اومده بودند طلاق بگیرند ، نیوشا ساکت بود !
قاضی توی این یک ماهی که پرونده در جر یان بود تمام سعیش را کرده بود که مانع از جدایی شان بشود . . .
ولی نیوشا مدام فکر می کرد که سیاوش دوستش ندارد !
اما سیاوش می گفت : داره بچه بازی در میاره !
من اگه یه نوار خالی از صدای خودم ضبط کنم که توش همش بگم : “دوستت دارم،دوستت دارم” و تا شب بذارم این گوش بده . . .
وقتی شب برگردم همون دم در میگه دوستم داری ؟ ! بریدم آقای قاضی ! بریدم . . .
نیوشا فقط ۱۹ سال داشت و ۸ سال از سیاوش کوچکتر بود و شاید همین فاصله سنی اختلافشان را تشدید می کرد!
توی این یک سالی که ازدواج کرده بودند،سیاوش همه سعیش را کرده بود که نیوشا این افکار را از خودش دور کند ولی فایده ای نداشت !
روز به روز بدتر می شد و اختلاف هایشان بیشتر. . .
تا اینکه دیدند زندگی هر روزه زیر یک سقف با دعوا دارد هر دویشان را پیر و خسته می کند !
به همین خاطر تصمیم به طلاق گرفته بودند . . .
سیاوش همچنان داشت اس ام اس می داد که قاضی برگشت و گفت : آقای محترم ! پنج دقیقه به اینجا گوش کنید !
اون گوشی رو بزارید کنار ! دارم دفتر زندگی مشترکتون رو می بندم،اونوقت شما هی سرت تو گوشیته ؟ !
این را که گفت سیاوش هول شد و اس ام اس را هول هولکی فرستاد !
سیاوش د اشت با نیما دوستش اس ام اس بازی می کرد ؛ نیما داشت سعی می کرد که سیاوش را از طلاق منصرف کند . . .
ناگهان صدای گوشی نیوشا آمد ! دستش را برد توی کیفش و با تعجب پیامکی را که رسیده بود خواند :
چیکارش کنم نیما ؟ من عاشقشم ، ولی وقتی نمی خواد باورم کنه میزارم بره ، شاید وقتی ازم جدا بشه خوشبخت تر زندگی کنه !
الان کنارمه ، دلم میخواد بهش بگم نیوشا طلاق نگیریم ! دلم میخواد فریاد بزنم بخدا عاشقتم دوستت دارم ، ولی . . .
بلافاصله چشمهای نیوشا برق زد و با صدایی لرزان گفت :
آقای قاضی ! خواهش می کنم یه لحظه دست نگهدارید ! من ، من می خوام با سیاوش بمونم و دوباره با عشق زندگی کنم !
* قاضی سیاوش را هول کرده بود و او به جای نیما اس ام اس را برای نیوشا که اسمشان کنار هم بود اشتباهی فرستاده بود !
 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...
راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..
دلش واسش یه ذره شده بود..
تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت
باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:
من دیرم شده زودی باید برم خونه...
همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...
حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :
وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...
خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....
دخترک هراسان و دل نگران بود...
در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..
هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد
وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت
اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.
پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...
بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...
لبخندی زد و به روی خود نیاورد...
چند دقیقه ای را با هم سپری کردن
و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..
این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..
معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،
اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........
کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..
پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

 

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.

آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.

فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد

و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بو

د به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.

مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد.

او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.

مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.

کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.

هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.

بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.

هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد.

مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.

آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم،

چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.

در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟

داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:34 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر  با خون  اش نوشته
(نامردا خواهرم بود)

به هیچکس نمیشه اعتماد کرد!!!!

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.

دختری جوان ،رو به روی او ، چشم از گلها بر نمیداشت.

وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد و دسته گل را به دختر داد و گفت:

((میدانم از این گلها خوشت آمده ، به زنم میگویم ، دادمشان به تو . گمانم او هم خوشحال میشود.))
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پائین می رفت و
وارد قبرستان کوچک شهر میشد .



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند.

غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد

مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد

چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:10 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

تنهام

یه روز بهم گفت: 

«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت: 

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت: 

«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه

بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت: 

«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: 

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه 

(من هنوز هم خیلی تنهام)

وحال و روز من.........

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 19:1 ::  نويسنده : L♥VE

به نام خدا

************************************************

مادری که دنیا هیچوقت اورا فراموش نمیکند :

وقتي گروه نجات زن جوان را زير اوار پيدا کرد , او مرده بود اما کمک رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبي ديدند.

زن با حالتي عجيب به زمين افتاده , زانو زده و حالت بدنش زير فشار اوار کاملا تعقيير يافته بود .

ناجيان تلاش مي کردند جنازه را بيرون بياورند که گرماي موجودي ظريف را احساس کردند .

چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه وار فرياد زد :بياييد , زود بياييد ! يک بچه اينجاست . . بچه زنده است .  

وقتي اوار از روي جنازه مادر کنار رفت دختر سه_چهار ماهه اي از زير ان بيرون کشيده شد . .

نوزاد کاملا سالم و در خواب عميق بود .

مردم وقتي بچه را بغل کردند ,

يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روي صفحه شکسته ان اين پيام ديده ميشد :

عزيزم , اگر زنده ماندي , هيچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامي وجودش دوستت داشت . . .

 



چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : L♥VE